گوشه ي خيابان ايستاده اي و منتظر تاکسي هستي. ماشين ها يکي يکي عبور ميکنند و انگار نه انگار که تو را ديده اند؛ با سرعت رد ميشوند و همزمان با رد شدنشان بادي دوست داشتني به سرت ميخورد و براي چند ثانيه از گرماي تابستان جدايت ميکند. يک ماشين مدل بالا نزديک ميشود و سرعتش را کم ميکند؛ خوشحال ميشوي که بخت و اقبال يارت شده و تا سر خيابان ميتواني سوارش بشوي و در طول عمر با برکتت يک بار هم سوار اين ماشين ها شده باشي.
در همين فکر و خيالها هستي که آرام از جلويت عبور ميکند و چند متر جلوتر مي ايستد؛ شيشه سمت شاگرد را پايين ميدهد و با لحني خودماني به خانمي که کمي آنطرفتر ايستاده ميگويد: «برسونمت!»
زن لبخند ميزند و رو بر ميگرداند ولي راننده ماشين دست بردار نيست.
به آنطرف خيابان نگاه ميکني که دو مغازه دار ايستاده اند به تماشاي ماجرا و همينطور که لبخند ميزنند با هم پچ پچ ميکنند.
کمي آنطرفتر يکي دو نوجوان و کمي آنطرفتر يک دختر بچه ماجرا را به تماشا ايستاده اند.
نگاهت را برميگرداني سمتِ ماشين ولي زني که کنار خيابان ايستاده بود را نمي بيني!
صداي ضبطِ ماشين از حد معمول بلندتر ميشود و ماشين آرام آرام به راه مي افتد و نگاه مردمي را که به نظاره ايستاده اند با خود همراه ميکند. ماشين اولين خيابان فرعي را به راست ميپيچد، از نگاه مردم دور ميشود و زندگيِ مردم دوباره به حالت عادي بر مي گردد. انگار نه انگار اتفاقي افتاده، انگار نه انگار ناهنجاريي صورت گرفته و انگار نه انگار گناهي جلوي چشم مردم به وقوع پيوسته.
با خودت فکر ميکني چرا اينقدر اين صحنه ها براي مردم عادي شده که حتي يک نفر هم ناراحت نيست، يک نفر اعتراض نميکند و يک نفر اخمهايش را به نشانه ي اعتراض نشان نمي دهد. در همين فکرها هستي که يک تاکسيِ غراضه جلوي پايت مي ايستد و داد ميزند: «کجا ميري داداش؟»
برچسبها: خانم, مرد, زن, حجاب, مومن, قرآن وحجاب , زینت, اسلام وحجاب, فلسفه حجاب, پیامبراسلام, مسئله حجاب, مسئله حجاب شهید مطهری, شهیدمطهری, مطهری, دختر, پسر, مزاحمت, مزاحمت های خیابانی, تهاجم فرهنگی, مانتو, مانتوآستین کوتاه, غرب, آمریکا, حجاب مرد, حجاب زن, ,