داستان
مينا يكي از دانش آموزان با نشاط و فعال كلاس سوم راهنمايي بود كه بعد از سه روز غيبت امروز به مدرسه آمده ولي با كسي حرف نمي زد . از آن نشاط و شادابي هميشگي ديگر خبري نيست هيچكس نمي دانست چه اتفاقي براي مينا افتاده است . وقتي اين وضع سه چهار روز ادامه پيداكرد . خانم معلم ها مخصوصا خانم سعيدي دبير پرورشي هم نگران حالش شدند.
هرچه ما مي پرسيديم فايده اي نداشت . تا اينكه يك روز خانم سعيدي مينا را از كلاس بيرون برد و مدتي با او صحبت كرد . مينا وقتي وارد كلاس شد همه از چشم هاي سرخش فهميدند كه خيلي گريه كرده است .
با امدن خانم سعيدي صداي بلندشدن و نشستن بچه ها فضاي كلاس را پر از عطر احترام كرد . مينا با اشاره خانم سعيدي بيرون رفت . خانم سعيدي با چهره اي كه هميشه مهرباني را همراه داشت رو به ما كرد و گفت :
بچه ها امروز اتفاقي كه براي دوستتان مينا افتاده مي خواهم صحبت كنم . مينا جلالي يكي از بهترين هاي مدرسه بوده و هست ولي مدتي است كه افسردگي عجيبي پيدا كرده و به قول خودش حال و حوصله درس خواندن را هم ندارد .
من خيلي اصرار كردم تا بالاخره جرياني كه برايش رخ داده را برايم تعريف كرد . از ايشان خواستم اگر اجازه مي دهد اين جريان را براي شما تعريف كنم . او قبول نكرد اما با اصرار من و اينكه شنيدن اين جريان باعث مي شود دوستانت در اين دام نيفتند قبول كرد و البته خواست كه در كلاس حاضر نباشد . من هم از شما تعهد مي گيرم كه جريان بين خودمان بماند .
جريان از اينجا شروع شد كه مينا در نظر داشت از اول مهر امسال كه ژا در كلاس سوم راهنمايي مي گذاشت چندتارمويش را بيرون بگذارد تا زيبايي چهره اش بيشتر نمايان شود.
يعد از چند روز متوجه نگاه جواني مي شود كه در حال تعقيب كردن اوست . مينا روز اول خودش را جمع كرد و به او اعتنايي نكرد اما تكرار اين نگاه ها و اينكه دوست داشت مورد توجه قرار بگيرد باعث شد بعد از چند روز جملاتي بين شان رد و بدل شود. مينا هر روز بيشتر خودنمايي مي كرد تا پسر مزاحم از او بيشتر خوشش بيايد .
روزي از همين روزها جوان كه خودش را سعيد معرفي كرده بود مينا را به خانه اش دعوت مي كند . مينا كه فكر نمي كرد اين ارتباطي كه به چند نگاه و جمله خلاصه شده به دعوت به خانه كشيده شود تصميم بر جدايي از سعيد مي گيرد اما سعيد اصرار بر اين دوستي دارد . و هر روز جلوي راه مينا سبز مي شود . ميناهم خسته از اين اصرار و پشيمان از اين ارتباط او را تعديد مي كند كه اگر دست از سرم برنداري پدرم را خبر مي كنم.
سعيد مي رود و سه چهار روز مزاحمتي ايجاد نمي كند اما در روز پنج شنبه در حالي كه مينا راهي مدرسه بود يك دفعه ماشين پرايدي كنارش ترمز ميكند يك نفر بعد از بازكردن در ماشين با سرعت مينا را داخل ماشين مي كشد . مينا كه در حال فرياد زدن و كمك خواستن بوده متوجه مي شود كه جوان كسي نيست جز سعيد كه مدام به راننده مي گويد سريع تر برو . مينا از ترس صدايش را بلند مي كند آن ها كه هنوز در محل بودند مجبور به پياده كردن او مي شوندو فرار مي كنند . مينا بعد از اين جريان دچار اضطراب شديد و افسردگي شده و در بعضي شب ها خواب هاي خيلي بدي مي بيند .
الحمدلله با شكايت پدر مينا سعيد و راننده گرفتار قانون شدند . اما افسردگي مينا هنوز درمان نشده . بچه ها به نظر شما چرا اين اتفاق براي مينا افتاد؟ و ما چه كار كنيم كه در دام اين شيطانها نيفتيم .
بچه ها كه از داستان مينا متاثر شده بودند خيلي در حال و هواي جواب دادن نبودند .
خانم سعيدي با سكوت بچه ها روبرو شده بود ادامه داد:
بله بچه ها مشكل مينا اين بود كه حجابش را رعايت نكرده و از حركت هاي سبك و آرايش استفاده مي كرده است .
حالا گوش كنيد تا برايتان يك نكته بگويم, ببينيد دخترهاي گلم همه ي ما را خداوند آفريده است .
خداوند مهرباني كه هرچه به ما داده به نفع ما بوده تمام نيازهاي مادي و معنوي ما را برطرف كرده است . حالا من از شما خواهش مي كنم كه بدون استفاده از انگشت دكمه ي مانتوهايتان را باز كنيد و ببنديد.
بچه ها به جنب و جوش افتادند هركس با جديت سعي مي كرد كه اين كار را انجام دهد.
خانم سعيدي ادامه داد:
ببيند بچه هاي گلم , بدون انگشت شصت , ما حتي نمي توانيم يك دكمه را باز و بسته كنيم . به نظر شما چه كسي اين همه به فكر ما بوده است كه انگشتان دست را طوري خلق كند كه ما از عهده كارهايمان برآئيم . حالا بدون انگشت شصت يك سط, ياداشت بنويسيد . خواهيد ديد كه از اين كار هم عاجزيم اگر خداوند به ما يك دست داده بود , چقدر زندگي سخت مي شد . در اين هنگام مينا آرام به دستانش نگاهي انداخت, احاسا مي كرد آن پاكي و معصوميت گذشته در دستانش وجود ندارد با قطره ي اشكي كه روي دستش افتاد به خودش آمد و به ادامه حرف هاي خانم سعيدي توجه كرد .
برچسبها: داستان, داستان حجاب, داستان واقعی, حجاب, ایران, حجاب در ایران, ,